|
|
اكوان ديو روزی کیخسرو با بزرگانش مجلسی آراسته بود و شادبودند یک ساعت نگذشته بود که چوپانی به درگاه شاه آمد و گفت : گورخری ب ه گله زده است او چون دیوی است که از بند رهاشده است و مانند شیری خشمناک است که یال اسبان را میدرد و رنگش چون خورشید زرین با خطهای سیاه بر پشت است . خسرو از نشانیها فهمید که او گورخر نیست چون گورخر زورش به اسب نمیرسد و دیگر اینکه خسرو شنیده بود در نزدیکی گله چوپان چشمه اکوان دیو است . پس شاه نامهای به رستم نوشت و به گرگین داد تا به او برساند وقتی رستم فرمان شاه را خواند بهسرعت نزد او رفت . شاه به رستم گفت : کار بزرگی است پس تمام ماجرا را بازگفت و از رستم کمک خواست . رستم سه روز در مرغزار در میان اسپان جستجو میکرد تا روز چهارم که آن گور را دید. اسبش را حرکت داد و با خود گفت : خوب است او را با کمند بگیرم و زنده نزد شاه ببرم پس کمند انداخت و خواست تا سرش را به بند آورد اما گورخر ناپدید شد . رستم فهمید که او گور نیست و واقعاً اکوان دیو است و باید با شمشیر کارش را ساخت . دوباره گور پیدا شد و رستم تیری به او زد ولی بازهم ناپدید شد . رستم در پی او یک روز و یکشب در دشت بود پس تشنه شد و به چشمهای رسید که آبی چون گلاب داشت . پیاده شد و به رخش آب داد و سپس خوابید و رخش هم شروع به چریدن کرد . اکوان که دید او خواب است مانند بادی آمد و او را از زمین به آسمان برد .رستم ناراحت شد و گفت : دریغ که کارم تمام شد و جهان به کام افراسیاب شد . اکوان به رستم گفت : تو را از هوا به کوه بیندازم یا دریا ؟ رستم با خود اندیشید من هرچه بگویم او برعکس عمل میکند پس گفت: مرا به آب نینداز و به کوه بینداز . دیو او را به دریا انداخت همینکه رستم به دریا افتاد تیغ کشید و نهنگان را میکشت و با دست و پای چپ شنا میکرد تا به خشکی رسید و دمی آسود و به نزد چشمه رفت ولی رخش را ندید پس به دنبالش روان شد و او را بین گله افراسیاب یافت درحالیکه نگهبان اسبان در خواب بود . رخش غریو میکشید و دمان بود پس کمند انداخت و سوار او شد و سپس گله اسبان را جلو انداخت . گلهدار که سراسیمه بیدار شده بود همراهانش را فراخواند تا کمکش کنند . رستم تیغ کشید و همه را کشت و تنها چوپان فرار کرد و درراه به افراسیاب که برای دیدن گله اسپان میآمد برخورد و ماجرا را گفت . افراسیاب ناراحت شد و به اصرار ترکان به دنبال رستم روانه شد . وقتی رستم آنها را دید کمان کشید و تیراندازی کرد و شصت دلیر ترک را انداخت و بعد با گرز چهل تن دیگر را تباه کرد و هرچه باروبنه و پیل داشتند به چنگ آورد. دوباره اکوان او را دید و گفت : نجات یافتی؟ اما دوباره همان بلا را سرت میآورم . رستم سریع با کمند او را به بند کشید و با گرز بر سرش کوبید و او را در هم شکست و سرش را از تن جدا کرد و خداوند را ستایش نمود . هر آن کو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمرش آدمی سپس رستم بر رخش نشست و اسبان و پیلان غنائم را نزد شاه برد و اسبان را بین ایرانیان قسمت کرد و پیلان را به شاه سپرد و ماجرای جنگش را برای شاه بازگفت . دوهفته با شادی نزد شاه بود و سپس دلش هوای زال را کرد و به شاه گفت : باید نزد زال بروم و بعد بازمیگردم تا انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم . کنون رزم بیژن بگویم که چیست کزان رزم یکسر بباید گریست
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای شاه نامه ,
,
:: برچسبها:
اكوان ديو ,
:: بازدید از این مطلب : 803
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
|
|
|