داستانهای شاهنامه فردوسی,
داستان سیاوش
روزی طوس به همراه گودرز و گیو و چندین سوار برای شکار به نخچیرگاه رفتند و شکارهای زیادی زدند . همینطور که طوس و گیو در جلو میتاختند چشمشان به زیبارویی افتاد با قدی چون سرو و رویی چون ماه .
طوس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر گفت: دیشب پدر مرا زد و من خانه را رها کردم چون او میخواست سر از تنم جدا کند . طوس از نژادش پرسید و دختر پاسخ داد : من از خویشان گرسیوز هستم و نژادم به شاه فریدون میرسد . طوس و گیو هر دو از او خوششان آمده بود . طوس گفت : من بودم که اول او را یافتم و با سرعت به سمت او آمدم اما گیو میگفت: نه من اول رسیدم. خلاصه کارشان به دعوا کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی کاووس دخترک را دید دلش بهسوی او پرکشید پس به آن دو گفت : من کارتان را آسان میکنم این آهویی که شکار کردید شایسته من است . بدینسان شاه با او ازدواج کرد بعد از گذشت نه ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و کاووس نام او را سیاوخش نهاد . ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند . کاووس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد . پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد و آئین رزم و پادشاهی و هنرهای دیگر را به او آموخت تا کارش بهجایی رسید که شیر را به بند میآورد . پس روزی به رستم گفت: من دیگر باید به نزد پدرم بروم . رستم و سیاوش بهسوی پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد و جشنی بر پاشد. بعد از مدتی مادر سیاوش مرد و او را درد و حسرتی بسیار فراگرفت و به عزا نشست. روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان . پس کسی را نزد سیاوش فرستاد که پنهانی از او بخواهد که به شبستان برود . سیاوش آشفته شد و پاسخ داد: به او بگو من مرد شبستان نیستم و کلک و حیله در کارم نیست . روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او کفت : بهتر است که پسرت را به شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کند . شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد. سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد . کلید شبستان در دست پاکمردی به نام هیربد بود شاه او را فراخواند و گفت : فردا نزد سیاوش برو و او را به شبستان ببر روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و بهسوی خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد . شبانگاه شاه به شبستان رفت و نظر سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد میتوانیم از دختران من یا کی آرش یا کی پشین انتخاب نموده و به عقدش درآوریم. شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد و از او خواست تا کسی را انتخاب کند.سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام را میپسندی انتخاب کن . سیاوش به فکر فرورفت و با خود گفت : من نباید زنم را از دشمنان انتخاب کنم . من ماجرای شاه هاماوران را از بزرگان شنیدهام و سودابه هم که دختر اوست خوبی مرا نمیخواهد پس سکوت کرد.
سودابه گفت : عجیب نیست که تو پاسخی نمیدهی چون این ماهرویان که در کنار خورشیدی چون من ایستادهاند زیباییشان به چشم نمیآید پس بیا تا باهم پیمان ببندیم پس سر او را در برگرفت و بوسید . سیاوش شرمگین شد و با خود گفت : خداوندا مرا از بد دور بدار من نمیخواهم با پدرم بیوفایی کنم و اسیر اهریمن شوم اما اگر به او جواب سردی بدهم خشمگین میشود و نزد شاه از من بدگویی میکند . پس بهآرامی به سودابه گفت: تو همتایی نداری و شایسته کسی جز شاه نیستی اکنون برای من دخترت کافی است تو سرور بانوان و جای مادر من هستی.
داستانهای شاهنامه فردوسی, [21.10.15 22:10]
وقتی کاووس به شبستان رفت سودابه مژده داد که سیاوش دختر مرا پسندید و شاه هم شاد شد . روز دیگر سودابه پس از آراستن خود سیاوش را نزد خود فراخواند و گفت: شاه گنج زیادی به تو داده است و من هم دخترم را به تو میدهم . حالا چه بهانهای داری ؟ من از عشق تو میمیرم هفت سال است که غم عشق تو بر دلم نشسته است پس مرا شاد کن و به میل من رفتار کن و اگر چنین نکنی تو را نزد شاه مفتضح میکنم. سیاوش گفت : مباد که من دینم را فدای دلم کنم و به پدرم جفا نمایم. سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو میخواهی مرا رسوا کنی پس جامهاش را درید و فریاد کشید . در کاخ غلغله شد و به شاه خبر رسید کاووس به شبستان رفت و سودابه گریان شروع به بدگویی و تهمت زدن به سیاوش کرد . شاه عصبانی شد و گفت :باید سر از تن سیاوش جدا کرد . همه را متفرق کرد و به سیاوش گفت : ماجرا را بازگو.سیاوش هرچه گذشته بود بازگفت اما سودابه انکار میکرد و میگفت : او به من نظر بد داشته و لباسم را درید . کاووس با خود گفت : نباید شتاب کنم پس برو بالای سیاوش را بویید اما بوی می و مشکی که از سودابه میآمد در سیاوش نبود پس به سودابه بدگمان شد و پیش خود گفت : باید او را با شمشیر بکشم اما اولاً ترسید که در هاماوران شورش شود و ثانیاً به یادش آمد که وقتی او اسیر شاه هاماوران بود سودابه هم در کنارش اسارت را پذیرفت و سوم اینکه شاه بهشدت سودابه را دوست داشت و چهارم آنکه کودکان کوچکی از او داشت . پس به سیاوش گفت : با کسی در این مورد چیزی مگو . وقتی سودابه فهمید که در برابر شاه خوار و ذلیل شده است به فکر چاره افتاد . زنی در پردهسرا داشت که پر از مکر و افسون بود و در آن هنگام نیز بچهای از اهریمن در شکم داشت. سودابه به او گفت : دارویی بخور و بچهات را بینداز تا من به کاووس بگویم این بچه از من بوده است . زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از او افتاد. سودابه طشتی را که بچهها در آن بودند را آورد و خروشید و ناله کرد وقتی کاووس شنید غمگین شد .
صبح که شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه میکند و طشتی را که کودکان در آن بودند را نیز دید و این باعث شد که کاووس بدگمان شود . پس به سراغ ستاره شناسان و طالعبینان رفت و آنها پس از تفحصات زیاد گفتند: کودکان از آن دیگری است و از تو و سودابه نیست. کاووس تا مدتی راز را پنهان داشت .سودابه هرروز مینالید و از شاه دادخواهی میکرد . تا اینکه شاه دستور داد زن بدگوهر را آوردند و به بند کشیدند . هرچه به او وعده دادند چیزی نگفت . او را با خواری زدند و تهدید کردند که او را با اره خواهند برید اما او گفت من اطلاعی ندارم. ستارهشناس هرچه را گفته بود در برابر سودابه گفت . سودابه پاسخ داد : اینها از ترس سیاوش چنین میگویند . شاه بین دوراهی قرار گرفت و نمیدانست چکار کند . ناچار گفت : آتشی به پا کنید تا شاید آتش گناهکار را رسوا کند . سودابه گفت : من راست میگویم و این دو بچه گواه من هستند . وقتی شاه موضوع را به سیاوش گفت او پذیرفت.
پس در دشت هیزم جمع کردند و نفت بر آن ریختند و آتش به پا کردند و سیاوش با جامه سپید سوار بر اسبی سیاه در برابر شاه تعظیم کرد . کاووس صورتش شرمگین بود. سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بیگناه باشم رها میشوم وگرنه مجازات را خواهم چشید . پس شروع به درد دل باخدا کرد و داخل آتش شد و بهسلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت . کاووس گفت : ای دلیر کسی چون تو که از مادری پاکدامن زاده شده است پادشاه جهان خواهد شد پس او را برگرفت و از کردار بد خویش پوزش خواست و سه روز به جشن و شادی پرداختند . روز چهارم سودابه را پیش خواند و ملامت کرد و کفت دیگر پوزش تو را نمیپذیرم پس آماده مرگ باش . سودابه گفت : این کار را مکن . این جادوی زال بود که به ما رسید . شاه گفت : بازهم نیرنگ به کار میبری و شرم نمیکنی؟ پس به جلاد گفت : او را به دار بزن
داستانهای شاهنامه فردوسی, [21.10.15 22:10]
سیاوش پادرمیانی کرد که او را ببخش شاید پندپذیر باشد و به راه آید و شاه پذیرفت . سودابه را دوباره به شبستان بردند پس از مدتی دوباره دل شاه پر از مهر سودابه شد و سودابه نیز دوباره به بدگویی از سیاوش میپرداخت و شاه را بدگمان میکرد . در همین زمان بود که شاه شنید که افراسیاب با صدهزار ترک بهسوی ایران آمده است پس در فکر این بود که چه کسی میتواند هماورد او شود . سیاوش با خود گفت: بهتر است من به جنگ او روم تا از چنگ سودابه و بدگمانی پدر خلاص شوم پس نزد شاه رفت و تقاضای خود را گفت و شاه هم شادمانه موافقت کرد و رستم را نزد خود خواند و گفت که با سیاوش همراه شود بنابراین سپاهیان را آماده کردند و مجهز و کامل با دوازده هزار سپاهی پهلوی و پارس و بلوچ و کرد و گیلانی و خلاصه هر ایرانی پهلوانی را که آماده بود مهیا کردند . کاووس تا جایی سیاوش را همراهی کرد و با ناراحتی و اشک و آه با او خداحافظی نمود . گویا دلشان گواهی میداد که دیگر دیداری نخواهند داشت
داستانهای شاهنامه فردوسی, [22.10.15 23:40]
سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آنها همراه شدند . به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا میروم و با او میجنگم . شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن . او خود وارد جنگ میشود . از آنسو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفتهشده است . افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد .
نیمهشب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند . گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در برگرفت و پرسید چه شده است ؟ ولی او همچنان در بغل برادرش میلرزید تا اینکه بالاخره گفت :در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پر از گردوخاک و آسمان هم پر از عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد .لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ آشنایی در کنارم نبود . مرا نزد کاووس بردند درحالیکه جوانی چهاردهساله و زیبارو هم در کنارش بود .
گرسیوز گفت : باید اخترشناسان را خبر کنیم . افراسیاب به ستاره شناسان گفت : کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش میآید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود میشوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب میشود و همه به کینخواهی سیاوش به جنگ ما میآیند . افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد .
گرسیوز بهسوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم و دینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد . رستم گفت : باید تأملکنیم و بعد جواب میدهیم. رستم و سیاوش به فکر فرورفتند و رستم از این کار آنان بدگمان بود . تصمیم گرفتند فرستادهای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را میشناسد را بهعنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفتهاید پس بدهید و به توران بازگردید . من هم نامهای نزد کاووس میفرستم و صلح را از او میخواهم . پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب بهناچار خواستههای ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت .
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت : کاووس تند است . بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم .
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیدهای چرا گول افراسیاب را خوردی
داستانهای شاهنامه فردوسی, [22.10.15 23:40]
اکنون فرستادهای نزد سیاوش میفرستم و او را به جنگ امر میکنم و میخواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه سخن مرا بپذیر افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی میجوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست . بعدازآن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران میروم و روز را بر او سیاه میکنم . از فرزندت مخواه که پیمانشکنی کند . کاووس عصبانی شد و گفت :تو این افکار را در سر او پر کردی . من طوس را نزد او میفرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمیخواهم. رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است . این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بیدرنگ آنها را خواهد کشت و اگر اینطور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمیپسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رو نهادم و حالا شاه از من میخواهد که پیمانشکنی کنم حال که چنین است به گوشهای میروم و انزوا میجویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا باز کند تا از کشورش عبور کنم و به گوشهای بروم.
سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرزوبوم را تا آمدن طوس به تو میسپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت . طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همهچیز را برای افراسیاب تعریف کرد . افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاجوتخت به سیاوش میرسد و در اصل هردو کشور از آن تو میشود . افراسیاب نامهای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی میدارم و تو جانشین من میشوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتیجویی من همه وسایلت را مهیا میکنم . وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد .
ز دشمن نیاید بهجز دشمنی
به فرجام هرچند نیکی کنی
داستانهای شاهنامه فردوسی, [23.10.15 23:34]
سیاوش نامهای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبهمو بیان کرد و گفت : حالا که شاه مرا نمیخواهد و از دیدن من سیرشده است من مجبورم که به کام اژدها روم . سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود بهسوی توران رفت زمانی که طوس آمد و از ماجرا باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت . کاووس بسیار خشمگین شد ولی مجبور شد فعلاً از جنگ صرفنظر کند .
از آنسو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد . پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت . سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان درزمانی که پیش رستم بود افتاد . به پیران گفت : از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید ازاینجا میروم و اگر هم راضی باشید میمانم . پیران گفت اصلاً فکر رفتن را مکن .
افراسیاب پیاده به استقبالش رفت . وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در برگرفتند .افراسیاب گفت : من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بیخرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است .جشنی به پا کردند .
شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید .
شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شادباشیم . صبح روز بعد از خواب برخاستند . شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم . سیاوش گفت : من با تو برابری نمیکنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی . افراسیاب گفت : تو هماورد شایستهای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد .
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و
برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ را تعیین نمود .
سیاوش گفت : از اینها کدامشان میتوانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند . اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب میکنم . افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد . صدای طبلها بلند شد . شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد . سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که ازنظرها پنهان شد . بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد . افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تاکنون چنان کسی را ندیدهاند . شاه بر تخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود . شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کمکم بازی بهتندی کشید . سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد . سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست . افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است . این کمان را کسی جز رستم نمیتواند استفاده کند . پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد . شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید .
روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار رویم . آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند .سیاوش در دشت گورخری دید . از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد . آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش میکردند . افراسیاب ازآنپس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمیگذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد میکرد . بدینسان یک سال گذشت .
روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت : در پردهسرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگترینشان جریره است . هرکسی را که پسندیدی به تو میدهم . سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند .سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد .
داستانهای شاهنامه فردوسی, [24.10.15 23:32]
بهمرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر میشد . روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی . درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلفهای سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد . تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت میکنم . سیاوش گفت : من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمیخواهم و دربند تاجوتخت نیستم . پیران گفت : من با جریره صحبت میکنم و او را راضی خواهم کرد . این کار به سود توست پس بپذیر . سیاوش گفت : اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده . مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمیروم و کاووس را نمیبینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانهکنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید . پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه :ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی ؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سالها پیش ستارهشناسی به پدرم گفت : که شما نبیرهای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه میکند .
چرا من درختی بکارم که بارش زهر است ؟ من او را همچنان گرامی میدارم و هر وقت خواست میتواند به ایران برود . پیران گفت : به سخن ستارهشناس کار نداشته باش . کسی که از نژاد سیاوش به وجود آید شهریار ایران و توران میشود و این دو کشور متحد میشوند . شاه گفت :هر چه تو بگویی میپذیرم چون تاکنون از تو بدندیدهام . پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند .
روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند . سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هرروز مهرشان افزوده میشد . بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسههای درم و پوشیدنیهای بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد .
داستانهای شاهنامه فردوسی, [24.10.15 23:42]
یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستادهای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام گیری .سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آنسوی دریای چین جایی یافتند . سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد . سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و بخت آیندهاش پرسید : آنها گفتند که چندان بنیاد فرخندهای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت : اینهمه زحمت کشیدم ولی نه من در آن به شادی زندگی میکنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است .
پیران به او گفت :از این افکار دستبردار اما سیاوش به پیران گفت : مدتی نمیگذرد که شاه بیگناه مرا میکشد و کسی دیگر بهجای من مینشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم میآید سپس بین ایران و توران جنگ درمیگیرد و افراسیاب پشیمان میشود اما پشیمانی سودی ندارد .
پیران ناراحت شد و با خود گفت : تقصیر من بود که او را به توران آوردم . شاه همچنین سخنانی میگفت .اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است .
یک هفته بعد نامهای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و ازآنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر . پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت .
سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورتهایی از شاهان و بزرگان تراشید .صورتهایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند .
چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند .
زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند . پیران به سیاوش آفرین گفت بعدازآن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند . فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد . پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد . سپس نزد افراسیاب رفت و خراجها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است . افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیباییهایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد.
شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمیاندیشد . چنانکه گفتهاند در ویرانهای جایی خرم بنانهاده است و فرنگیس را در کاخی جایداده است و او را ارجمند میدارد .
تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر . گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت . درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری به دنیا آورده است . سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد . سپس با گرسیوز بهسوی کاخ فرنگیس رفت وقتی گرسیوز آنهمه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد .
صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگانبازی کنند . گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربهای زد که از انظار ناپدید شد . بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست . پس دو سپاه تاختند و ایرانیان بهتندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد . گرسیوز به او گفت : حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی . پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد . بطوریکه تمام گرههای آن از هم باز شد . از آنسو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزههایی بر آن فرود آوردند اما حتی یک گره از زرهها باز نشد .
گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا باهم کشتی بگیریم . سیاوش نپذیرفت و گفت : بهجز تو هرکسی را که انتخاب کنی میپذیرم . گرسیوز گفت : زیانی ندارد اینیک بازی است اما سیاوش گفت : تو برادر شاه هستی و من گوشبهفرمانت هستم از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم. گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است ؟ گروی زره گفت : من میتوانم با او نبرد کنم . بر سیاوش گران آمد و گفت : یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا اینیکی همتای من نیست . پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد . سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد .گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید .
گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت درحالیکه از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت میبرد .
داستانهای شاهنامه فردوسی, [25.10.15 23:36]
وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستادهای از طرف کاووس نهانی پیش او بود . افراسیاب ناراحت شد . سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد میرسد و تاکنون هم با او بهخوبی رفتار کردهام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانهای ندارم و همه بزرگان به من خرده میگیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و بهسوی پدرش بفرستم . گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران میشود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمیرسد. افراسیاب گفت : او را نزد خود میخوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمیکنم و او را به جرم خیانت میکشم . گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش میآید . فرنگیس هم عوضشده است .تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو درنمیآیند . مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت : نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید . گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید هرچه رشتهام پنبه میشود . پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد . سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پرآتش شد . تو خوی بد افراسیاب را نمیشناسی . اولازهمه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.
سیاوش گفت : خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمیداد . من حالا با تو به درگاه او میآیم .
گرسیوز گفت : آنطور که قبلاً او را دیدی نیست . افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیکتر نیستی . ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته میشود و گفت : هرچه فکر میکنم میبینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم . حالا بی سپاه نزد او میروم تا ببینم چه شده است . گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من از سوی تو میروم و نامه تو را به او میدهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام میفرستم و اگر نشد میتوانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند . سیاوش نامهای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت : شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئناً به دیدارت میآییم . نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و بهدروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت و نامهات را نخواند و از ایران نامه پشت نامه برایش میآید . ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را شروع میکند .
افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرورفته بود . فرنگیس به او گفت : چه شده است ؟ پاسخ داد : نمیدانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد او روسیاه شدهام . فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت : حالا چه میخواهی بکنی ؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمیتوانی بروی پس باید به روم بروی .
سیاوش گفت: ای ماهروی من اینگونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیهگاه ماست و از حکم خداوند نمیشود فرار کرد . گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجیگری کند .
چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید و خروشید. شمعی روشن کردند . فرنگیس پرسید چه شده ؟ سیاوش پاسخ داد : خوابی دیدم ولی آن را برای کسی بازگو مکن . در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همهجا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده . در یکطرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که بهشدت از من عصبانی بود و در این هنگام گرسیوز آتشی افروخت و از آن آتش من سوختم
داستانهای شاهنامه فردوسی, [25.10.15 23:36]
سیاوش سپاه را خواند و طلایه بهسوی گنگ فرستاد . بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که افراسیاب با سپاهی فراوان از دور میآید . از سوی گرسیوز فرستادهای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت . فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش و فرار کن که من تو را زنده میخواهم . سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمدِ . بالاخره همه میمیرند . اکنون تو پنجماهه آبستن هستی و بهزودی فرزندی به دنیا میآوری که شهریاری نامدار میشود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بیگناه سر میبرد و من غریبانه میمیرم و تو را به خواری میبرند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را به دنیا میآوری و مدتی نمیگذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود درمیآورد . از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران میبرد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله میبرد و همراه رستم توران را با خاک یکسان میکند .
پسازاین سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم . تو سعی کن با سختیها بسازی .
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده خویشرا بشکری
فرنگیس صورت میخراشید و موی میکند و به سیاوش آویخت و گریه میکرد . سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز مشو تا وقتیکه کیخسرو بیاید و تو را ببرد . پس سر بقیه اسبها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و بهسوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست میگفت .
ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند ؟ سیاوش گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟
سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بیگناهان ستم مکن و به حرفهای گرسیوز دل نده . گرسیوز به شاه گفت : چرا باید با دشمن گفتوشنود کنیم ؟
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند . سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند . سپاه به او گفت : از او چه دیدی ؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است ؟ پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاجوتخت است . پدرش شاه است و رستم او را پرورده . به یاد بیاور نامداران ایران را که به کینخواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه بر آنها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش میآیند و من و امثال من نمیتوانیم در برابر آنها ایستادگی کنیم .صبر کن تا پیران بیاید و با تو صحبت کند .
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی . افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستارهشمار گفت اگر او را بکشم توران تباه میشود . نمیدانم عاقبت چه میشود . فرنگیس درحالیکه صورت میخراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک میریخت و به شاه گفت : چرا میخواهی مرا خاکسار کنی ؟ او را بیگناه مکش . او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن . سرانجام همه خاک است . به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زندهای مورد نفرت عموم خواهی بود . آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد ؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد ؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد . گرسیوز تو را فریب داده . من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم میکنی .
وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت : برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد . پس با زور او را بردند و زندانی کردند .
گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد . سیاوش به پروردگار ناله کرد که : از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد . سپس سیاوش پیلسم را دید و به او گفت : سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریم میآیی و اکنون من یاوری در اینجا نمیبینم.
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بیشرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز میتوان آن گیاه را دید که نامش " خون اسیاوشان " است . همه گروی را نفرین کردند .
داستانهای شاهنامه فردوسی, [26.10.15 23:31]
از کاخ سیاوش ناله و مویه بلند شد و فرنگیس به نفرین افراسیاب پرداخت و افراسیاب صدای او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند و چادرش را پرتنش بدرند و چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد .
همه نامداران شاه را نفرین کردند . پیلسم با رخی خونین و روانی داغ به نزد لهاک و فرشیدورد رفت و گفت : دوزخ بهتر از تخت افراسیاب است. باید نزد پیران رویم و از او کمک جوییم. پس چنین کردند . وقتی پیران خبر مرگ سیاوش را شنید بی¬هوش شد و بعد جامه چاک میکرد و خاکبرسر میریخت و ناله میکرد. پیلسم به او گفت زودتر بشتاب که فرنگیس درخطر است . پیران که چنین شنید شتابان با ده پهلوان روانه شد و بعد از دو روز رسید و فرنگیس را دید که بیهوش است و او را میزنند . دلش پر از درد شد و افراسیاب را نفرین کرد . وقتی فرنگیس او را دید گفت: تو با من بد کردی اما پیران به پایش افتاد و گفت تا نگهبانان او را رها کنند سپس نزد افراسیاب رفت و به او گفت: شاها چرا چنین کردی ؟ کی به تو آموخت که سیاوش را بیگناه بکشی ؟ اگر ایرانیان بفهمند آشوب به پا میشود و تو پشیمان میشوی . حالا به فرزندت هم رحم نمیکنی ؟ او را رها کن و به کاخ من بفرست وقتی بچه به دنیا آمد او را نزد تو میفرستم . شاه پذیرفت . وقتی پیران به کاخش رسید به گلشهر گفت : او را پنهان کن . شبی پیران در خواب سیاوش را دید که بر تخت نشسته و تیغی در دست دارد و میگوید امشب جشن است و شب زادن کیخسرو است . پیران از خواب پرید و به گلشهر گفت : نزد فرنگیس برو و مراقبش باش . گلشهر نزد فرنگیس رفت و فرزندش را دید که به دنیا آمده بود پس به پیران خبر داد پیران آمد و او را دید . گویی کودکی یکساله است پس با خود گفت :نمیگذارم شاه به او دست یابد .
صبح روز بعد نزد افراسیاب رفت و گفت از بخت تو یک بنده دیروز به بندگانت افزوده شد که همتایی ندارد گویی فریدون گرد است . اندیشه بد را از سر بیرون کن . پیران کمی او را نصیحت کرد طوری که شاه از کارش پشیمان شد . . افراسیاب گفت : او را نزد شبانان به کوه ببرید طوری که نداند کیست و از چه نژادی است . پیران شبانان کوه قلو را خواند و از شاهزاده برایشان صحبت کرد و گفت او را چون جانتان حفظ کنید و چون غلامی خدمتگزارش باشید . آنها گفتند فرمانبرداریم پس پول زیادی به آنها داد و با دایه بچه را به آنها سپرد. مدتی سپری شد و کیخسرو هفتساله گشت . از چوبی کمان و از روده زه ساخت و به شکار میرفت وقتی دهساله شد به جنگ گراز و گرگ و پلنگ میرفت . پس شبانان با گله نزد پیران آمدند و گفتند : ابتدا به شکار آهو میرفت ولی حالا قصد شیر و پلنگ میکند و ما میترسیم بلایی به سرش بیاید و تو از ما دلگیر شوی . پیران خندید و به برو بالای جوان نگریست و او را به آغوش گرفت . خسرو به او گفت : چطور شبان زادهای را به آغوش میگیری و عارت نمیشود؟ پیران دلش به حال او سوخت و گفت : تو از نژاد بزرگی هستی پس جامه شاهانه به او پوشاند و اسبی برایش آورد و در کنار خود او را میپرورانید. شبی فرستادهای از افراسیاب به نزد پیران آمد و او را نزد شاه خواند . شاه به پیران گفت : از کارهایم پشیمانم درست نیست که فرزند فریدون چون شبانان پرورده شود اگر داستان مرگ پدرش را نداند میتوانیم او را نزد خود نگهداریم اما اگر بدخویی کند سرش را مانند پدرش میبرم .
پیران گفت : آن بچه از گذشتهها بیخبر است . پس از شاه سوگند گرفت که ستمی به بچه روا ندارد و بعد لباس تمیز و کلاه کیانی بر سرش گذاشت و او را نزد افراسیاب برد . افراسیاب از شرم صورتش پر از اشک شده بود و رنگ از رویش پرید پس به او گفت : ای شبان جوان با گوسفندان چه میکنی ؟ خسرو پاسخ داد : شکاری نیست و من کمان و تیری ندارم . شاه از آموزگارش و گردش روزگار پرسید و او پاسخ داد: جایی که پلنگ است مردم شجاع هم میترسند . شاه از ایران و آرام و خوابش پرسید و او پاسخ داد : شیر درنده سگ جنگی را به زیر نمیآورد . شاه گفت :ازاینجا به ایران نزد شاه دلیر برو . او پاسخ داد : در کوه و دشت سواری بر من گذشت . شاه خندهاش گرفت و به کیخسرو گفت: تو نمیتوانی کینهای داشته باشی . او پاسخ داد در شیر روغنی نیست . شاه خندید و گفت : او دیوانه است من از سر میپرسم و او از پا سخن میراند . پس به پیران گفت: او را به مادرش بسپار و آنها را به سیاوخشگرد ببر و وسایل رفاهشان را فراهم کن .
چنین است کردار چرخ برین
گهی این بر آن و گهی آن بر ای
داستانهای شاهنامه فردوسی, [26.10.15 23:31]
وقتی کاووس آگاه شد که سیاوش چه بر سرش آمده و چگونه سر از تنش جداشده است جامه درید و رخ را خونین کرد و از تخت به خاک افتاد . ایرانیان مویه کردند و دیدگانشان پر از خون بود و رخشان زرد شده بود . تمام پهلوانان چون طوس و گودرز و گیو و شاپور و فرهاد و بهرام و رهام و زنگه و خراد برزین و گرگین و اشکش و شیدوش همگی به سوگواری نشستند . خبر به نیمروز رسید که ایران از مرگ سیاوش به عزا نشسته است وقتی تهمتن این خبر را شنید از هوش رفت و در زابل غوغایی بر پا شد . زال صورت می¬خراشید و زواره گریبان درید و فرامرز سینهچاک کرد و رستم مویه میکرد که جهان چون تو شاهی ندیده است دریغ و افسوس که دشمنشاد شد و همه کوششهای من از بین رفت . یک هفته سوگواری کردند و روز هشتم سپاهیان از کشمیر و کابل جمع شدند و بهسوی کاووس راه افتادند . بزرگان ایران به استقبالشان رفتند و همه زار و گریان بودند . وقتی رستم به کاووس رسید گفت : عشق سودابه باعث این بلا شد و چنین ضرری به ایران رساند . سیاوش به خاطر بدگوییهای این زن شوم از بین رفت اکنون من به کینخواهی سیاوش آمدهام . کاووس گریان مینگریست و پاسخی نداد پس تهمتن بهسوی کاخ سودابه رفت و گیسوانش را کشید و از پردهسرا بیرون آورد و او را با خنجر به دونیم کرد. بعد از مدتی عزاداری ایرانیان آماده نبرد شدند و گودرز و طوس و شیدوش و فرهاد و گرگین و گیو و رهام و شاپور و خراد و فریبرز پسر کاووس و بهرام و گرازه و گستهم و زنگه شاوران و فرامرز پسر رستم و زواره همه اجتماع کردند و رستم گفت : نباید این کینه را کوچک شمارید از دلها ترس را بیرون کنید و به خدا قسم تازندهام دلم از درد سیاوش خون است و انتقام او را میگیرم . بنابراین خروشی پدیدار شد و سپاهیان آماده نبرد شدند و پیشرو سپاه فرامرز فرزند رستم بود .سپاه راه افتاد تا به مرز توران رسید و دیدهبان آنها را دید .
داستانهای شاهنامه فردوسی, [27.10.15 23:43]
ورازاد که شاه سپیجاب بود وقتی جنین دید سپاهش را آماده کرد و بهسوی فرامرز آمد و از نام و نشان او پرسید و از اینکه چرا به مرز آمده است . فرامرز گفت: من ثمره پهلوانی هستم که شیر به دستش پیچان میشود . رستم با سپاه پشت سر ماست و ما به کین سیاوش کمربستهایم .
ورازاد وقتی این سخنان را شنید آماده جنگ شد . فرامرز هم آماده بود و با یک حمله هزاران تن را به زمین زد و مانع فرار ورازاد شد و لشکریان همگی سراسیمه فرار کردند . فرامرز نیزهای به کمربند ورازاد زد و او را از زین بلند کرد و بر خاک زد و سرش را از تن جدا کرد و نامهای نزد پدر نوشت و گفت که به کین سیاوش سر از تنش جدا کردم .
از آنسو به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران حمله کرده است . افراسیاب غمگین شد و بزرگان را فراخواند و لشکر را آماده کرد . وقتی به هامون رسیدند افراسیاب سرخه را فراخواند و از رستم برای او سخن راند و سپس گفت با سی هزار شمشیرزن نامدار بهسوی سپیجاب برو و سر فرامرز را از تن جدا کن .تو فرزند من هستی پس خود را از رستم محفوظ بدار که کسی همتای او نیست . سرخه گفت :دمار از جان رستم در می آورم و فرامرز را کتبسته به اینجا میآورم . افراسیاب گفت: فرامرز پسر رستم دلیر و بیدار است پس مراقب باش و در جنگ با آنها خود را ایمن ندان .
وقتی سرخه به سپیجاب رسید از سپاه ایران طبل جنگ را شنید و دید که از کشتگان کوهی در آنجا پدید آمده است فرامرز بهسوی سرخه تاخت و گفت : ای ترک بختبرگشته خون سیاوش را میریزید و از دادار نمیترسید ؟ نامت را بگو تا جنگ را آغاز کنیم . سرخه گفت : من سرخه پسر افراسیاب هستم و آمدهام جان از تنت جدا کنم پس نیزهای بهسوی او پراند اما فهمید که همتای او نیست . وقتی فرامرز سرخه را یافت کمربندش را گرفت و او را بر زمین زد و او را به لشکرگاه آورد و سپاه ترکان را شکست دادند .
در همین موقع پرچم رستم پدیدار شد و فرامرز نزد او رفت و سرخه را دستبسته نشان داد . سپاهیان رستم به او آفرین گفتند و رستم گفت : هنر و گوهر نامدار و خرد و فرهنگ چهارگوهری هستند که اگر داشته باشی جهان در دستتوست . رستم سرخه را دید فرمود تا او را به دشت برند و چون سیاوش سر از تنش جدا کنند . طوس آماده شد تا خون او را بریزد . سرخه به او گفت: چرا مرا بیگناه میخواهی بکشی ؟ سیاوش دوست و همسال من بود و من هم از مرگ او ناراحت بودم . تو بر نوجوانی من ببخش . طوس دلش به درد آمد و با رستم صحبت کرد . رستم گفت : باید دلوجان افراسیاب را پر از درد کنیم . همین کودک که از پشت اوست بعدها حیله دیگری میسازد و این را بدان تا وقتیکه من در جهان زندهام کسی از ترکان را زنده نمیگذارم. پس به زواره اشاره کرد و او طشت و خنجر را برد و جوان را به جلاد سپرد و سر از تن سرخه جدا کردند . لشکریان سرخه با تنهای مجروح نزد افراسیاب رسیدند و خبر کشته شدن سرخه را دادند . افراسیاب موی از سر میکند و اشک میریخت پس لشکریان را آماده کرد و بهسوی ایرانیان حرکت کرد .به رستم خبر رسید که لشکریان افراسیاب نزدیک شدند . از دو سپاه خروش برخاست. در سپاه توران بارمان در طرف راست و کهرم در طرف چپ بود و افراسیاب در قلب سپاه قرار داشت . در سپاه ایران گودرز و کشواد و هجیر در طرف چپ و در راست گیو و طوس بودند و تهمتن در قلب سپاه قرار داشت و بعد زواره و سپس فرامرز بودند .
جنگ آغاز شد . پیلسم به قلب سپاه آمد و از شاه رخصت طلبید و شاه خرسند شد و گفت اگر رستم را بکشی دخترم و تاج شاهی را به تو میدهم .
پیران غمگین شد و به شاه گفت : اگر او با رستم بجنگد گور خود را کنده است و تو میدانی برادر که کوچکتر باشد عزیزتر است . اما پیلسم ادعا کرد میتواند از پس رستم برآید . پیلسم نزد ایرانیان آمد و گفت : رستم کجاست بگویید تا به جنگ من آید . وقتی گیو سخن او را شنید دست به تیغ برد و جلو رفت و گفت : رستم با یک ترک چون تو نمیجنگد که این برایش ننگ است .
آن دو به هم آویختند و فرامرز وقتی چنین دید به کمک گیو آمد و هر دو با پیلسم به مبارزه پرداختند وقتی رستم از قلب سپاه نگاه کرد و این صحنه را دید با خود گفت : جز پیلسم کسی در میان ترکان مایهدار نیست و او هم عمرش به سررسیده است که به جنگ من آمده . پس نزد پیلسم رفت و گفت : مرا خواستی آمدم تا جنگ با مرا بیازمایی حیف دلم بر جوانی تو میسوزد . این را گفت و از جا حرکت کرد و نیزه بر کمرگاهش زد و او را از روی زین چون گویی بالا آورد و بهطرف تورانیان تاخت و او را در قلب سپاه انداخت و بازگشت. پیران اشکش سرازیر شد و دل لشکر توران شکست
داستانهای شاهنامه فردوسی, [27.10.15 23:43]
لشکریان از هر سو میتاختند و جنگ سختی درگرفت . افراسیاب از قلب سپاه حرکت کرد و بهطرف سپاهیان طوس رفت و تعداد زیادی را کشت . طوس نزد رستم رفت و کمک خواست پس رستم و فرامرز آمدند و رستم تعداد زیادی از آنها را کشت . وقتی افراسیاب درفش بنفش رستم را دید برآشفت و بهسوی او تاخت و رستم هم وقتی درفش سیاه او را دید بهسوی او حمله برد و آنها باهم گلاویز شدند . رستم نیزهای بر خود او زد و افراسیاب هم نیزه بر سینه رستم زد اما چون رستم ببر بیان به تن داشت نیزه کارگر نبود . رستم نیزهای بر اسب او زد و شاه از اسب افتاد . رستم کمرگاه او را گرفت اما در این هنگام هومان گرز گران بر شانه رستم کوبید و افراسیاب از دست رستم فرار کرد و بدینسان ترکان شکست خوردند . وقتی خورشید سر زد تهمتن لشکر را به حرکت درآورد و به دنبال افراسیاب روان شد . افراسیاب لشکر به دریای چین برد و وقتی میخواست از آب بگذرد به پیران گفت که کودک شوم سیاوش را باید کشت چون اگر رستم او را بیابد به ایران میبرد . پیران گفت: بهتر است او را به ختن ببریم . کشتن او درست نیست و به زیان توران است .
افراسیاب بهناچار پذیرفت . پیران پیکی نزد خسرو فرستاد و وقتی خسرو موضوع را شنید و برای مادر تعریف کرد بهناچار قبول کرد .
از آنسو همه مرز چین و خطا و ختن را گرفت و بهجای افراسیاب نشست. در گنجینه او را باز کرد و بین سپاهیان تقسیم نمود . تخت عاج با طوق و منشور شهر عاج را به طوس داد . تاج پرگوهر و یکتخت با طوق و گوشوار را همراه منشور سپیجاب و سغد را به گودرز داد. تاج زر را به همراه طلا و گوهر فراوان برای فریبرز فرستاد و گفت : تو برادر سیاوش هستی و باید کمر به کینخواهی او ببندی . شهر ختن را به گیو سپرد و ختا و چگل را به اشکش داد . مدتی گذشت و پادشاهی رستم بر توران هفت سال طول کشید .
داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:36]
روزی زواره به شکار گورخر رفت و ترکی او را هدایت میکرد . آن ترک گفت : اینجا شکارگاه سیاوش بود .زواره دوباره داغش تازه شد و اشکش جاری گشت. لشکریان چون به او رسیدند و او را غمگین یافتند بر آن راهنما نفرین کردند و او را از پا درآوردند . زواره سوگند خورد که از این به بعد نه به شکار روم و نه آرام و خواب دارم تا اینکه انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم پس نزد رستم رفت و گلایه کرد که آیا ما برای انتقام آمدیم یا برای آسایش ؟ چرا باید این کشور آباد بماند ؟ پس تهمتن موافقت کرد تا توران را خراب کنند و تعداد زیادی را سر بریدند و زنان و کودکان را اسیر کردند و بسیاری هم تسلیم شدند و گفتند : ما نمیدانیم افراسیاب زنده است یا مرده ولی از او بیزاریم . رستم سپاهیان را جمع کرد و گفت : ممکن است افراسیاب از طرف دیگر به ایران هجوم ببرد و از کاووس پیر هم کاری ساخته نیست پس باید به ایران برویم . به راه افتادند و با تمام غنائم از توران به زابل نزد زال رفتند و طوس و گودرز و گیو با لشکریان بهسوی شاه رفتند .
وقتی افراسیاب شنید که رستم بازگشته است بادلی پر از کینه بازگشت و همه بوم و بر را زیروزبر شده و همه مهتران را کشته دید پس به بزرگان گفت : این کینه را به دل داشته باشید و فراموش مکنید پس سپاهی گران آماده کرد و بهسوی ایران حرکت کرد و بسیاری از شهرها را اشغال نمود . هفت سال خشکسالی شد و بارانی نبارید و رستم در زابل بود و افراسیاب قسمتهای زیادی را گرفته بود . یکشب گودرز خواب دید : ابر پرآبی آمده و بهآرامی به گودرز میگوید اگر میخواهید از این ناراحتی درآیید در توران شاهی جوان است که نامش کیخسرو است و او پسر سیاوش است اگر او به ایران بیاید به خونخواهی پدر توران را زیرورو میکند . از میان گردان تنها گیو است که میتواند او را پیدا کند . وقتی گودرز از خواب بیدار شد گیو را نزد خود خواند و خوابش را تعریف کرد و از او خواست که برود و خسرو را بیاورد.
خبر به مهین بانو گشسب همسر گیو و دختر رستم رسید که گیو عزم سفر دارد پس نزد او رفت و گفت : شنیدهام که میخواهی به توران بروی پس اجازه بده که من هم نزد رستم برم که خیلی وقت است پدرم را ندیدهام . گیو پذیرفت.
هنگامیکه گیو آماده رفتن میشد گودرز به او گفت : با چه کسی همراه میشوی؟ گیو پاسخ داد : اسب و کمندی برای من کافی است فقط تو بیژن را در کنار خود حفظ کن .
گیو تازان به توران رسید و هر جا میرسید به ترکی از کیخسرو نشان میجست و هرکس خبر نداشت بهناچار میکشت تا اینکه کسی از کار او باخبر نشود و رازش فاش نگردد. بدینسان هفت سال گذشت . در این زمان رستم لشکرش را از روی آب گذرانده بود و افراسیاب به گنگ آمد و ایرانیان دوباره ایران را پس گرفتند پس افراسیاب به پیران گفت : کیخسرو را با مادرش درجایی نگهدار .
روزی گیو به بیشهای رفت و از اسب پیاده شد و خوابید و با خود میگفت : از کیخسرو نشانی نیافتم و بیخود آواره شدم . یا خسرویی نبوده است یا اینکه مرده است . چشمهای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود که جام می در دست داشت و از صورتش نور خرد میبارید گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است . گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمیتواند باشد . پیاده بهسوی او رفت وقتی کیخسرو او را دید خندید و با خود گفت : این شخص جز گیو نمیتواند باشد که آمده مرا به ایران ببرد .پس جلو رفت و گفت : ای گیو خوشآمدی از طوس و گودرز و کاووس چه خبرداری ؟ از رستم چه خبر ؟ گیو متعجب شد و گفت : تو ما را از کجا میشناسی ؟ کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانیهای تو را به مادرم داده است و او هم برای من گفته است . گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم ؟ کیخسرو برهنه شد و آن نشان سیاه را نشانش داد . پسازآن بیشه راه افتادند و گیو از هفت سال جستجوی خود و از کاووس که در غم سیاوش ازپاافتاده سخن راند . خسرو غمگین شد .
کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند . فرنگیس گفت : اگر درنگ کنیم افراسیاب آگاه میشود و آن دیوصفت ما را میکشد پس تو با زین و لگام به مرغزاری که در این نزدیکی است برو . جایی است چون بهار خرم و جویباری با آب روان دارد که هرچه گله هست برای آب خوردن آنجا میآیند . شبرنگ بهزاد اسب پدرت آنجاست . برو او را بیاور که پدرت او را برای همین روز آنجا رها کرده است
کیخسرو و گیو به نشانی که مادر داده بود رفتند و کیخسرو شتابان نزد چشمه رفت و بهزاد را یافت و زین و لگامش را نشان داد و بهزاد هم از چهره خسرو به یاد سیاوش افتاد و از جا حرکت نکرد . وقتی خسرو او را آرام یافت جلو رفت و لگام و زین او را بست و سوار شد و ناگهان از جلوی چشم گیو ناپدید شد و گیو غمگین شد و با خود فکر کرد : حتماً این اسب اهریمن بوده است . نکند کیخسرو درخطر باشد اما کیخسرو کمی که راه پیمود ایستاد تا گیو هم رسید . کیخسرو به
داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:36]
گیو گفت : تو با خود اندیشیدی که این اسب اهریمن است که مرا برد و رنجهای هفتسالهات به بادرفت . گیو بر هوش شاه آفرین گفت .
وقتی نزد فرنگیس رسیدند او به ایوان رفت و گنجی را که نهان کرده بود آورد و به گیو گفت : هرچه میخواهی انتخاب کن . گیو درع سیاوش را پسندید و مقداری از گنج را برداشتند و فرنگیس نیز خودی برسر گذاشت و به راه افتادند.
در ایران گفتگو افتاد که خسرو بهسوی ایران میآید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و با خود گفت : چگونه این خبر را به افراسیاب بگویم ؟ آبرویم رفت . پس گلباد و نستیهن را برگزید و به همراه سیصد سوار ترک فرستاد و گفت : باید سر گیو را به نیزه کنید و فرنگیس را به خاکاندازید و کیخسرو را به بند کشید .
فرنگیس و کیخسرو خوابیده بودند و گیو نگهبانی میداد که سواران را دید و میان آنها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد طوری که همه از جنگ سیر شدند . گلباد به نستیهن گفت: گویی کوه خاراست که ما از پس او برنمیآییم و اخترشناسان گفتهاند که به توران بد خواهد رسید و کوشش ما بیفایده است پس همگی فرار کردند . گیو نزد خسرو رفت و ماجرا را بازگفت. خسرو بر او آفرین گفت سپس چیزی خوردند و راه افتادند . از آنسو ترکان خسته و مجروح به پیران رسیدند . پیران از گلباد پرسید : خسرو کجاست ؟ گیو چه شد ؟ گلباد ماجرا را بازگفت . پیران او را نکوهش کرد و گفت که این شکست مایه ننگ است . پیران سه هزار سوار جنگی برگزید و به آنها گفت : باید سریع رفت تا آنها به ایران نرسند .
گیو و خسرو و فرنگیس با شتاب میرفتند تا به رودی به نام گلزاریون رسیدند که در بهار چون دریای خون بود و گیو به شاه گفت : باید از روی آب گذشت و استراحت کرد اگر لشکر بیاید برای جنگ آب برای ما حصار است پس چیزی خوردند و خوابیدند و فرنگیس بیدار ماند و بهمحض اینکه سپاه را دید آنها را بیدار کرد و به گیو گفت : او ما را دستبسته نزد افراسیاب میبرد و شاه هم به ما رحم نمیکند . گیو پاسخ داد : نترس . من از جنگ توران هراسی ندارم . تو با شاه سریع به بلندی روید که خداوند یار من است . کیخسرو گفت : من هم با تو میجنگم . گیو پاسخ داد : جهانی در انتظار تو هستند .من و پدرم پهلوان هستیم و همیشه در خدمت شاهان بودیم و من هفتادوهشت برادر دارم اگر من کشته شوم پهلوانان دیگر هستند ولی اگر تو کشته شوی دیگرکسی نیست و رنج هفتساله من نیز به هدر میرود .
گیو لباس جنگ پوشید و به جنگ سپاه رفت و غرید و جنگجو طلبید . پیران دشنام داد که تو تنها به این رزمگاه آمدی ؟ گیو غرید ای ترک بد نژاد به کینخواهی سیاوش در جنگ مرا دیدهای و بسیار بزرگان چین به دست من تباه شدند و دو تن از زنان حرمت که خواهر و همسرت بودند را اسیر کردم و تو همچنان زنان فرار کردی . تمام بزرگان و خویشان کاووس و دیگر دلیران همگی دختر رستم را میخواستند حتی طوس به خواستگاریش رفت ولی تهمتن اعتنا نکرد و دخترش مهین بانو گشسپ را به من داد و من هم به رستم خواهرم شهربانو را دادم . بهجز رستم کسی هماورد من نیست و اکنون با این خنجر جهان را پیش چشمت سیاه میکنم و حتی یک نفر از لشکرت را زنده نمیگذارم و خسرو را به ایران میبرم و سپس به کینخواهی سیاوش به توران میآیم و آنجا را تباه میکنم .
وقتی پیران این سخنان را شنید دلش پر از بیم شد و گفت : ای شیرمرد بیا تا باهم کشتی بگیریم و ببینیم کدام میتوانیم دیگری را به زمین بزنیم . گیو گفت : پس شایسته است که تو به اینسوی آب بیایی . شما شش هزار نفر هستید و من یک نفر . پیران با اضطراب پذیرفت و به آنسوی آب رفت .
گیو گرز را کنار گذاشت و شروع به کشتی کردند . گیو حمله برد طوری که پیران گریزان شد و گیو او را با کمند اسیر کرد و بعد لباس او را پوشید و درفش او را به دست گرفت و تا لب آب آمد. وقتی ترکان او را دیدند جلو آمدند و گیو گرز را به دست گرفت و بسیاری را نابود کرد و بسیاری فرار کردند .
گیو نزد پیران رفت و خواست سرش را ببرد بنابراین او را با خواری نزد شاه برد. پیران به کیخسرو گفت : تو میدانی من به خاطر تو چهکارها کردم و اگر آن زمان من نزد افراسیاب بودم سیاوش نمیمرد . من بودم که تو و مادرت را نجات دادم . گیو به کیخسرو نگاه کرد که او چه فرمان دهد . فرنگیس به گیو گفت : تاکنون بعد از خدا او ما را از بلایا حفظ کرده است پس او را ببخش
گیو گفت : من سوگند خوردهام که خون او را به زمین بریزم . کیخسرو پاسخ داد : گوش او را با خنجر سوراخکن تا خون او بر زمین بریزد و سوگندت درست باشد . گیو نیز چنین کرد .
پیران به خسرو گفت :بفرما تا اسبم را به من دهد تا برگردم . کیخسرو پذیرفت . گیو به پیران گفت : چرا مثل زنان لابه میکنی ؟ اگر اسبت را میخواهی باید دستت را با بند ببندم و قول دهی که کسی جز همسرت گلشهر بند را نگشاید . پیران پذیرفت. فرنگیس و کیخسرو او را به برگرفته و خداحافظی کردند و پیران راه
داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:36]
خود در پیش گرفت .
وقتی افراسیاب از شکست لشکرش باخبر شد خشمناک تاخت و دید که همه لشکرش پراکندهشدهاند پس پرسید :این پهلوان که بوده و از کجا از وجود کیخسرو باخبر شده و چگونه از مرز گذشته است ؟ سپهرم گفت : معلوم است که او گیو بوده . در این میان ناگهان چشم افراسیاب به پیران افتاد که موی سرش خونین شده بود و دستبسته بر روی اسب بود. پیران ماجرا را بازگفت . افراسیاب بهشدت عصبانی شد و پیران را از پیش خود راند و بعد شروع به دشنام دادن کرد و گفت که دمار از روزگارشان درمیآورم و چنین و چنان میکنم و نمیگذارم جان سالم به درببرند .
پیران ناراحت و افسرده به ختن رفت و از آنسو افراسیاب هم بهسوی جیحون لشکر کشید و به هومان گفت :زودتر به لب آب برو که اگر گیو و خسرو از آن بگذرند همه رنجهای ما هدر میرود و سرانجامی جز تباهی نداریم .
گیو و خسرو به آب رسیدند و از نگهبان کشتی خواستند اما او به گیو گفت : یا زره یا اسب سیاه و یا آن زن و یا آن غلام ماهرو را به من بده. گیو گفت : این چه سخنانی است ؟ تو کیستی که شاه را میخواهی و یا خواستار مادرش هستی ؟ شبرنگ بهزاد هم اسبی نیست که به تو داده شود . این زره به همتا که نه آب و نه آتش و نه نیزه و نه شمشیر بر آن کارگر نیست هم به درد تو نمیخورد . ما خودمان از آب میگذریم . گیو به خسرو گفت : فریدون از اروند رود گذشت و تخت شاهی از آن او شد . پس تو هم میتوانی از آب بگذری اگر الآن افراسیاب بیاید تو و مادرت را میکشد .
کیخسرو نخست با خداوند راز و نیاز کرد و سپس اسب سیاهش را در آببرد و به دنبالش فرنگیس و گیو روان شدند و همگی بهسلامت عبور کردند . نگهبان کشتی متعجب شد که با آن آب فراوان جیحون در بهار آنها چگونه گذشتند و پشیمان گشت و برای عذرخواهی از خسرو رفت ولی گیو با او درشتی کرد و عذرش را نپذیرفت .
در همین زمان افراسیاب سررسید و از نگهبان پرسید : او چگونه به آنسوی آب رفت ؟ نگهبان ماجرا را تعریف کرد . افراسیاب گفت : کشتی را آماده کن تا به دنبالشان برویم . هومان گفت : تو با این سواران اگر به ایران روی با پای خود در کام اژدها رفتهای چون گودرز و رستم و طوس و گرگین در انتظار ما هستند . از این رود تا رود چین از آن ماست تو توران را حفظ کن که فعلاً از ایران گزندی برای ما نیست . ناچار افراسیاب با خوندل و ناراحتی بازگشت .
@dastanhayeshahnameyeferdosi
داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:37]
[Forwarded from Farinaz Jalali]
[ Photo ]
داستانهای شاهنامه فردوسی, [29.10.15 23:42]
گیو پیکی به اصفهان فرستاد و تمام ماجرا را برای گودرز بیان کرد و نامهای هم برای کاووس فرستاد . شاه بسیار شاد شد . رستم هم از شنیدن موضوع شاد شد و دخترش بانو گشسپ را با مال و خواسته فراوان نزد گیو فرستاد .
همه از آمدن خسرو باخبر شدند و گودرز وسایل استقبال از او را فراهم کرد . وقتی گودرز خسرو را دید به یاد سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد و او را در آغوش گرفت . خسرو یک هفته در خانه گودرز ماند و سپس به راه افتاد .وقتی کیخسرو نزد کاووس رسید شاه بسیار شاد شد و به استقبالش رفت و از حالوروزش پرسید و خسرو همه جریانات را از کشته شدن پدر و شکنجههای مادر و فرستادن او به کوه نزد شبانان و همه و همه را تا انتها و رسیدنش به ایران بیان کرد و بعد هم بسیار از گیو و شجاعتهای او سخن راند و شاه بسیار از گیو خرسند شد و کاخی نیز در اختیار فرنگیس نهاد و گفت : هرچه دارم از آن توست . خسرو به کاخ کشواد در اصطخر رفت و تمام پهلوانان به خدمت خسرو گردن نهادند بهجز طوس نوذر که سرپیچی کرد . گودرز عصبانی شد و گیو را نزد طوس فرستاد و گفت به او بگو : در این زمان که همه شادند بهانه مگیر . چرا از فرمان شاه سرمی پیچی؟ اگر چنین کنی با تو میجنگیم . گیو پیام را برد . طوس پاسخ داد بعد از رستم سرافراز لشکر من هستم . من نبیره منوچهر و فرزند نوذر هستم پس بر این کار رضایت ندارم که کسی از نژاد افراسیاب بر تخت نشیند . فریبرز که فرزند کاووس است سزاوارتر است تا آن ترک نژاد .
گیو عصبانی شد و گفت: اگر سر از فرمان بپیچی با تو میجنگیم . تو خود به این خاطر شاه نشدی که سرت از مغز تهی بود کسی شایسته تخت شاهی است که با فر و هوش باشد . گیو رفت و ماجرا را برای گودرز تعریف کرد. گودرز آشفته شد و با سپاهیان به جنگ طوس رفت . وقتی طوس آن سپاه و شکوه و عظمت را دید غمگین شد و با خود گفت : اگر من جنگ کنم از هر دو سپاه بسیاری تباه میشوند و این به سود افراسیاب است پس مرد خردمندی را نزد گودرز فرستاد و پیام داد : این جنگ به سود ما نیست و افراسیاب از این فرصت استفاده میکند و به ایران میتازد .
کاووس هر دو طرف را خواست . طوس به شاه گفت : اگر شاه تاجوتخت را میخواهد واگذار کند باید به فرزندش فریبرز بدهد .
گودرز گفت : در جهان کسی چون سیاوش نبوده و خسرو هم فرزند اوست . در ایران و توران مردی چون او نیست .او از جیحون بدون کشتی گذشت درست مانند فریدون که از اروندرود گذشت . تو از نژاد نوذر هستی و چون پدرت تندوتیز و دیوانهای اگر سلاحم همراهم بود تو را میکشتم .
طوس به گودرز گفت :تو از نژاد شاهان نیستی و پدرت آهنگری بیش نبود و بهفرمان ما بود که سالار شد .
گودرز پاسخ داد : از آهنگری ننگ ندارم انسان باید خرد داشته باشد . من از فرزندان کاوه آهنگرم که ضحاک را سرنگون کرد .
طوس گفت : تو فر و شوکتت را از ما یافتی اگر تو از نژاد کشواد هستی من شاهزاده و از نژاد نوذر هستم .
گودرز گفت : فریدون به خاطر کاوه بود که سرافراز شد و کاوه ستون شاهی او بود مانند قارن عمویم و پدرم کشواد که همه برای استحکام پادشاهی کوشیدند . سپس به کاووس گفت : دو فرزند را بیاور و ببین کدام سزاوارترند . کاووس گفت این درست نیست من هردو را دوست دارم اگر من یکی را انتخاب کنم دیگری از من کینه به دل میگیرد . باید کاری کرد که هیچکدام ناراحت نشوند . باید هر دو با سپاهیان به دژی به نام دژ بهمن بروند . آنجا ایزدپرستان از دست اهریمن در رنج هستند هرکدام که اهریمن را شکست داد تخت شاهی را به او میسپارم . طوس و گودرز پذیرفتند .
صبح روز بعد فریبرز و طوس حرکت کردند . فریبرز در قلب و طوس پیشرو سپاه بود تا به دژ رسیدند. اما گویی زمین پر از آتش شده بود . طوس به فریبرز گفت : در اطراف دژ راه نیست و اگر باشد ما از آن بیخبریم . از این گرما بدن در زیر جوشن میسوزد . بهتراست برگردیم تو که نتوانی دژ را بگیری کسی دیگر هم نمیتواند . یک هفته در اطراف دژ بودند و بهجایی نرسیدند پس با ناامیدی بازگشتند.
به گودرز خردادند که فریبرز و طوس بازگشتند و اینک نوبت شماست پس خسرو به همراه گیو و گودرز و با سپاهیان به دژ رسیدند.
خسرو نامهای نوشت و پس از ستایش خدا گفت : ای بهمن جادوگر از خداوند بترس .
خداوند کیوان و بهرام و هور
خداوند فر و خداوند زور
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای شاه نامه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای شاهنامه فردوسی, داستان سیاوشداستانهای شاهنامه فردوسی, داستان سیاوش ,
:: بازدید از این مطلب : 752
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0