داستانهای شاهنامه فردوسی,
رستم و سهراب
کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستانست پرآب چشم
دلنازک از رستم آید به خشم
اگر تندبادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانمش ار دادگر
هنرمند گویمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش بهسوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فروبرد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند . رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده بهسوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .
چنینست رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گمکرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد . رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر او را بیابی پاداشت میدهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمیماند و ما او را پیدا میکنیم. شاه او را به کاخ برد و از او بهخوبی پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او شگفتزده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چهکاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیدهام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون اولاً شیفته تو شدهام و ثانیاً می¬خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را میگردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .
وقتی صبح شد بر بازوی رستم مهرهای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان میشناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و بهسوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال بهسوی ایران و ازآنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند. وقتی یکماهه شد مانند کودک یکساله بود و در سهسالگی به میدان قدم نهاد و در پنجسالگی چون شیرمردان شده بود و در دهسالگی کسی نمیتوانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان سام و زال میباشی . نامهای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و سه کیسه زر که پدرش زمانی که او به دنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شدهای تو را نزد خودش میبرد و من از دوری تو ملول میشوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو نباید این را پنهان میکردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده میکنم و به ایران میروم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو و گستهم و نوذر و بهرام را نابود میکنم و بعد رستم را بهجای کاووس مینشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر میکشم و تو را بانوی شهر ایران میکنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی میآوردند تاب تحمل دست سهراب را هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کرهای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانهاش کرد.
افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما بهراحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یکشب سهراب را در خواب میکشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفتهایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامهای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی میشود و ما به تو کمک میکنیم .سپاهیان بهسوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آنهم هجیر بود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا میکنم. سهراب خندید و بهسرعت جلو رفت و بعد از زدوخورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه باهم جنگیدند و گردآفرید نیزهای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دونیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفتزده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تاکنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظارهگر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنونکه دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنیداری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و ازآنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست میآورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمیشوند . من قسمت تو نیستم.
تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آوردهای شاه و رستم خشمناک میشوند و تو تاب رستم را نداری و شکست میخوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.
سهراب گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر میگیریم و بالاخره من تو را به چنگ میآورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامهای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او هجیر را شکست داد و الآن هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند . وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کردهاند .سهراب در بدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس میخورد که چنین تیکه زیبایی را از دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت .سهراب همینطور خودش را میخورد و نمیخواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمیماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الآن تمام یلان ایران به جنگ ما میآیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .
هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر شد با ناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی به وجود آید . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد . رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فوراً به ایران برویم . رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت میکنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمیشناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی¬شورد. پس رخش را زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت :برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست . مصر و شام و هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و کفت : اگر من خشمگین شوم کاووس و طوس کیستند که مرا به بندآورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا هستم . همه میخواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاجوتخت را میپذیرفتم تو به این بزرگی نمیرسیدی . من بودم که کیقباد را به تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمیآوردم تو به این بزرگی نمیرسیدی.
اگر من به مازندران نمیآمدم و دیو سپید را نمیکشتم تو الآن در اینجا نبودی . سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان باشید که زورتان به سهراب نمیرسد . این را گفت و رفت .
بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز میشود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .
گودرز نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین میرویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور. گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو میدانی که کاووس مغز ندارد . او میگوید و پشیمان میشود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بینیازم و دیگر با او کاری ندارم . گودرز بازهم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما غلبه کنند . رستم گفت:میدانی که من از جنگ فرار نمیکنم و بااینکه شاه قدر مرا نمیداند بازمیگردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوشبهفرمانت هستیم .
شاه گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم . وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد نامداری نمیبینم .
صبحگاه تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را میشنید پس داخل شد .
زمانی که سهراب میخواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در یکطرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد .
سهراب که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبر آوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه ایران رسید درراه گیو را دید که پاسداری میدهد . گیو خروشید : کیستی؟ رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی به راه افتاد و در بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او خواست تا باصداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت .سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت : او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه بهطرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیکخواهی از چین است که بهتازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش را پرسید و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من نزد شاه آمده است نامش را نمیدانم.
سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را میشناختی و میفهمیدی نمیتوانی از پس او برآیی.
سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم . از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت .
کاووس طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته به خاطر جنگهایش بوده است و من از کاووس جز رنج ندیدهام .
رستم ببر بیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را بهجای خود در سپاه قرارداد. وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: ازاینجا بهسوی دیگر رویم و بجنگیم. سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تنبهتن کرد و گفت : تو فرسودهای و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت میسوزد و نمیخواهم تو را بکشم . ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .
هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زرههای هردو پهلوان پاره شد . تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچههای خود را میشناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمیگذارد .
رستم با خود گفت : تاکنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو بهسوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر میشد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بیفایده بود .
سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمیآیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.
رستم گفت شب شده است فردا باهم کشتی میگیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را میرسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرامیرسد و کسی جاودان نیست .
خورشید که سر زد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه میکنم فکر میکنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیدهام او رستم نیست .
سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و باروی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت ؟ بیا بنشین باهم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده میشود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفتهاند پس تو نامت را پنهان مکن .
رستم گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی¬خورم پس به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی باهم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این است که کسیکه شخصی را به زمین میزند بار اول سرش را نمیبرد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را میکند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم جوانمرد بود . هومان از نبرد آنها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت . هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .
سهراب گفت دیر نشده است حالا میبینی با او چه میکنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد بهطرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش میشد و ازخداخواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرارگرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشتهام را به من بازگردان .
دوباره بهسوی میدان جنگ رفت و باهم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .
سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هر جا که باشد انتقام خون مرا از تو میگیرد چون بالاخره این خبر به رستم میرسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشانداری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا بازکن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک میریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالا که من میمیرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند
سپاه ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده میماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او میگفت : کاووس کیست ؟ و با من به زشتی یادکرد؟
آیا یادت رفته که سهراب میگفت : ایرانیان را میکشم و سر کاووس را به دار میزنم اگر او زنده بماند نمیتوانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مرد و دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .
رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاکبرسر میریخت و گفت: چهکار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری میکند ؟
کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .
رستم گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش . شاه گفت : اگرچه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول میکنم .
شاه بهسوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک میریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است . زال اشک میریخت و رستم میگفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را میدیدند از خود بیخود شده و اشک میفشاندند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد میسوخت .
جهان را بسی هست زین سان به یاد
بسی داغ بر جان هرکس نهاد
پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را شنیدند جامه بر تن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویهکنان میگفت :
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی برو برنکردیش یاد
نشان داده بود از پدر مادرت
ز بهر چه نامد همی باورت
کنون مادرت ماند بی تو اسیر
پر از رنج و تیمار و درد و زحیر
چرا نامدم با تو اندر سفر
که گشتی بگردان گیتی سحر
مرا رستم از دور بشناختی
ترا با من ای پور بنواختی
پس سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه میزد و رویش را به سمهایش میمالید.دستور داد درودیوار را سیاه کنند و روز و شبکارش ناله و مویه بود و بالاخره یک سال پس از مرگ سهراب در غم او بود .
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی نباشد بسی سودمند
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای شاه نامه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای شاهنامه فردوسی, رستم و سهراب ,
:: بازدید از این مطلب : 782
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0