|
|
سه دروغگو
فردی به دکتر مراجعه کرده بود، در حین معاینه یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد... دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم، شما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه... مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه، بازرس میگه: منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مريض نيستم، اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم براي مرخصي محل كارم !
آیا این داستانی آشنا نیست که روزانه در اطراف خود شاهدیم؟
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
حکایت سه درغگو ,داستان طنز ,
:: بازدید از این مطلب : 901
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
لاوازیه عاشق علم
دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال ۱۷۸۹م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد. مجلس موسسان فرانسه با پیشنهاد وی موافقت کرد و دستگاه گیوتین را که قریب به یک قرن قبل و به مدت کوتاهی در ایتالیا استفاده شده بود را وارد کردند.
پس از وقوع انقلاب در فرانسه تعداد کثیری توسط همین دستگاه اعدام شدند افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند یکی از این افراد شیمی دان معروف لاوازیه بود. لاوازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید. او به شاگردان خود گفت : احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست در سر ( مغز ) انسان باشد بنابر این پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید . حکایتی است که پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتند؛ او بیش از ده بار پلک زد. یادش گرامی باد.
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
لاوازیه عاشق علم ,
:: بازدید از این مطلب : 886
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ

, ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ ،
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ
ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ….
:: برچسبها:
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ ,
:: بازدید از این مطلب : 710
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
کرج دانلود,ویکتور هوگو,پست های عاشقانه

تمامِ آن چیزی که دربارهی تو در سرم هست دهها کتاب میشود
اما تمام چیزی که در دلم هست فقط دو کلمه است دوستت دارم"
ویکتور هوگو
:: برچسبها:
کرج دانلود,ویکتور هوگو,پست های عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 797
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
یواشکی تورا دوست ,دارم,کرج دانلود,پست های عاشقانه

"من هنوز...
گاهی یواشکی خواب تو را میبینم
یواشکی، نگاهت میکنم...
بین خودمان باشد
اما من هنوز
تو را
یواشکی دوست دارم..."
:: برچسبها:
یواشکی تورا دوست ,دارم,کرج دانلود,پست های عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 563
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
پست های عاشقانه ,کرج دانلود,متن عاشقانه

, سلامتی....
اون پدری که شادی شو....
با زن و بچه اش تقسیم میکنه...
اما غصه شو....
با سیگارش....
:: برچسبها:
پست های عاشقانه ,کرج دانلود,متن عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 822
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
پدر کلاه فروش
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
فرزندنش هم کلاه فروش شد. پدر این داستان را برای فرزندنش بارها تعریف کرده بود.
یک روز که پسر از همان جنگل گذشت و در زیر درختی استراحت می کرد همان اتفاق برایش تکرار شد. به یاد تجربه پدر افتاد و شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاه ش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. سپس کلاه ش را بر روی زمین انداخت به این امید که میمونها نیز چنین کنند . اما اینبار میمون ها این کار را نکردند !
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر داری؟
:: برچسبها:
داستان پدر کلاه فروش ,
:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
هدیه گل پژمرده
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههای طویل و پیچیدهی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.
پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!"
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظرهی رقتانگیزی! گلی با گلبرگ های پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست."
"آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم."
"ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهای داشت!"
آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد." سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهای نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهای که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهی گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم.
:: برچسبها:
داستان ,هدیه گل پژمرده ,
:: بازدید از این مطلب : 926
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
داستان نقاش نابینا,جان برمبلیت

نقاش نابینا
«جان برمبلیت» نقاش نابینا از ۱۱ سالگی براثر بیماری بتدریج بینایی خود را از دست داد . در سی سالگی او کاملا نابینا بود.
همه آرزوهایش بر باد رفته بود، افسرده شد.
اما یک سال بعد از نابینایی کامل، او تصمیم گرفت که با استفاده از رنگهای خاصی که هنگام تقاشی کنارهها و لبههای برجسته ایجاد میکنند، شروع به نقاشی کند. موفق شد!
. از آن زمان به بعد، این هنرمند اهل تگزاس، نقاشیهای پویایی، مملو از رنگ و بافت میکشد. او پس از اینکه طرحی را در ذهن تجسم میکند با رنگ، کنارههای طرح خود را روی بوم میآورد، طوری که بتواند آنها را با انگشتانش، لمس کند.
او کشف کرده است که طیفهای مختلف رنگ، از نظر لامسه متفاوت و قابل تفکیک هستند، مثلا رنگ سفید به غلظت خمیردندان است، اما رنگ مشکی سیالتر است و غلظت کمتری دارد. به این ترتیب او طیفهای رنگ مورد نیاز رنگها را شناسایی میکند و مورد استفاده قرار میدهد. تعدادی از نقاشی هایش را ببینید.
:: برچسبها:
داستان نقاش نابینا,جان برمبلیت ,
:: بازدید از این مطلب : 776
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
پست های عاشقانه

, من نذر کرده ام که اگر روزی بیایی
به اندازه تمام مهربانی ات غزل بسرایم
قدری تحمل کن،
هنوز مانده که عاشق ترین شوم
:: موضوعات مرتبط:
پست های عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
پست های عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1017
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
|
|
|