جن_ارواح داستان_ارسالي
نوشته شده توسط : مرتضی

#جن_ارواح
#داستان_ارسالي

پادگان ما خیلی مخوف بود خیلیا واسشون اتفاقای ترسناک افتاده بود. پادگان قدیمی با حداقل سرباز برجای دیده بانیم فاصلش زیاد بود. شب هایی ک شیفت نگهبانی بود خیلی بد بود. یک شب ک شیفتم بود نشسته بودم تو اتاقک و تو فکر بودم ک ی صدایی شنیدم مثل پچ پچ بود از حرفایی ک واسم تعریف کرده بودن یادم اومد و یکم ترسیدم ولی زیاد توجه نکردم. واسه اینکه فکرش از سرم بره رفتم دم در یه سیگار بکشم. سیگارو روشن کردم یواشکی داشتم میکشیدم ک یهو دیدم دودا داره ب طور عجیبی میره پایین خیلی برام عجیب بود کم کم حضور یک نیرویی رو داشتم حس میکردم یکم سرد شده بود توی اون سکوت داشت ترس وجودمو فرامیگرفت توجه کردم دیدم دودا داره میره تو سریع خاموشش کردمو رفتم تو اتاق دم در ک رسیدم اینجام همین حسو داشتم قلبم داشت تند میزد میخواستم هرجور شده حواسمو پرت کنم درو باز کردم چشم ب صندلی افتاد نفسم میخواست وایسته نگاه کردم دیدم یکی پشت ب من رو صندلی نشسته و داره زیرلب یچیزایی میگه و میخنده. از پشت خیلی عجیب بود توصیفش نمیتونم بکنم فقط در اون لحظه ب حد مرگ ترسیده بودم یهو ی صدایی از پشتم اومد اصلا جرأت برگشتن نداشتم ولی هرجور بود سرمو برگردوندم دیدم هیچی نیست دوباره جلو رو نگاه کردم صندلی خالی بود صداها باز میومد ایندفه بلندتر ب خودم اومدم با سرعت تمام دویدم سمت آسایشگاه هنوز ب دم در نرسیده بودم ک زیرپام خالی شدو محکم خوردم زمین. خیلی وضعیت بدی بود صدای پاهاشونو میشنیدم انگار چندتا بودن. صدام از ترس درنمیومد بلخره هرجور بود داد کشیدم کمک خودمو رو زمین میکشیدم و داد میزدم ب سمت اسایشگاه. یهو ی چیزی پامو گرفت جرات ب عقب نگاه کردن نداشتم فقط خودمو میکشیدم و داد میزدم دیدم داره منو میکشی عقب خیلی زور داره هرچی تقلا کردم فایده نداشت داشتم از ترس میمردم نزدیک بود بیهوش بشم میگفتم از جونم چی میخواین ولی جواب نمیدادن دیگه داشتم نا امید میشدم و انرژیم برام نمونده بود یهو دیدم برق اسایشگاه روشن شدچند نفر اومدن بیرون تا منو دیدن دویدن سمتم اونا هم رفته بودن دیگه اثری نبود ازشون. رسیدن بالا سرم گفتن چی شدهچرا رنگت پریده هیچی نتونستم بگم همونجا از حال رفتم...
وقتی بهوش اومدم چند نفر بالاسرم بودن داستانو ک گفتم گفتن شاید خیالاتی شدی ولی مچ پامو ک دیدن باورکردن. هنوزم ردش هست.





:: برچسب‌ها: جن_ارواح داستان_ارسالي ,
:: بازدید از این مطلب : 474
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: